يکي ماهي همي بينم برون از ديده در ديده
نه او را ديده اي ديده نه او را گوش بشنيده
زبان و جان و دل را من نمي بينم مگر بيخود
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزديده
گر افلاطون بديدستي جمال و حسن آن مه را
ز من ديوانه تر گشتي ز من بتر بشوريده
قدم آيينه حادث حدث آيينه قدمت
در آن آيينه اين هر دو چو زلفينش بپيچيده
يکي ابري وراي حس که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه باران ها بباريده
قمررويان گردوني بديده عکس رخسارش
خجل گشته از آن خوبي پس گردن بخاريده
ابد دست ازل بگرفت سوي قصر آن مه برد
بديده هر دو را غيرت بدين هر دو بخنديده
که گرداگرد قصر او چه شيرانند کز غيرت
به قصد خون جانبازان و صديقان بغريده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کيست شمس الدين
شه تبريز و خون من در اين گفتن بجوشيده