شماره ٦٦٩: يا رجلا حصيده مجبنه و مبخله

يا رجلا حصيده مجبنه و مبخله
ليس يلذک الهوي ليس لفيک حوصله
معتمد الهوي معي مستندي و سيدي
لا کرجاک ضايع يطلبه به غربله
اي گله بيش کرده تو سير نگشتي از گله
چون بکري است اين دکان چاره نباشد از غله
حج پياده مي روي تا سر حاجيان شوي
جامه چرا دري اگر شد کف پات آبله
از پي نيم آبله شرم نيايدت که تو
هر قدمي درافکني غلغله اي به قافله
کشتي نفس آدمي لنگري است و سست رو
زين دريا بنگذرد بي ز کشاکش و خله
گر نبدي چنين چرا جهد و جهاد آمدي
صوم و صلات و شب روي حج و مناسک و چله
صبر سوي نران رود نوحه سوي زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به ميان صف درآ تنگ ميا و دلگشا
هست ز تنگ آمدن بانگ گلوي بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نيک عام خس
کوه احد چه برطپد از سر سيل و زلزله
دل مطپان به خير و شر جانب غيب درنگر
کلکله ملايکه روح ميان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هيبت و بيم شير دان بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشري
بهر فضيلتي بود کوفتگي آمله
حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن
آمدن جنين بود درد و عذاب حامله
تلخي باده را مبين عشرت مستيان نگر
محنت حامله مبين بنگر اميد قابله
هست بلادر اين ستم پيش بلا و پس دري
هست سر محاسبه جبر و پيش مقابله
زر به کسي به قرض ده کش بود آسيا و رز
با خلجي و مفلسي هيچ مکن معامله
نه فلک چو آسيا ملک کيست غير حق
باغ و چراگه زمين پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده اي پسر نفس و نفس زر و درم
گنج و گهر ستان از او از پي فرض و نافله
لب بگشاد ناطقي تا که بيان اين کند
کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله