شماره ٦٦٤: اي عاشقان اي عاشقان ديوانه ام کو سلسله

اي عاشقان اي عاشقان ديوانه ام کو سلسله
اي سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
زنجير ديگر ساختي در گردنم انداختي
وز آسمان درتاختي تا رهزني بر قافله
برخيز اي جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست اين مشعله
آن را که باشد درد دل کي رهزند باران گل
از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله
روزي مخنث بانگ زد گفتا که اي چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زير لگد
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتي هله
کو عقل تا گويا شوي کو پاي تا پويا شوي
وز خشک در دريا شوي ايمن شوي از زلزله
سلطان سلطانان شوي در ملک جاويدان شوي
بالاتر از کيوان شوي بيرون شوي زين مزبله
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو درياي عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنيديي اسرار دل گر کم شدي اين مشغله
بي دل شو ار صاحب دلي ديوانه شو گر عاقلي
کاين عقل جزوي مي شود در چشم عشقت آبله
تا صورت غيبي رسد وز صورتت بيرون کشد
کز جعد پيچاپيچ او مشکل شده ست اين مسئله
اما در اين راه از خوشي بايد که دامن برکشي
زيرا ز خون عاشقان آغشته ست اين مرحله
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زيرا که زايد فتنه ها اين روزگار حامله
از رنج ها مطلق روي اندر امان حق روي
در بحر چون زورق روي رفتي دلا رو بي گله
چون دل ز جان برداشتي رستي ز جنگ و آشتي
آزاد و فارغ گشته اي هم از دکان هم از غله
ز انديشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پيوسته شد پيوسته باشد در چله
در روز چون ايمن شدي زين رومي باعربده
شب هم مکن انديشه اي زين زنگي پرزنگله
خامش کن اي شيرين لقا رو مشک بربند اي سقا
زيرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله