اي جبرئيل از عشق تو اندر سما پا کوفته
اي انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهي زير اين هفتم زمين خرم شده
هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوي ميکده
تا آتشي در مي زده در خنب ها پا کوفته
دل ديده آب روي خود در خاک کوي عشق او
چون آن عنايت ديد دل اندر عنا پا کوفته
جان همچو ايوب نبي در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقي که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از اين
جان هاي ايشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بي کله سرور شده هم بي قبا پا کوفته
قومي بديده چيزکي عاشق شده ليک از حسد
از کبر و ناموس و حيا هم در خلاء پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کي باشند لايق شاه را
کز عزت اين شاه ما صد کبريا پا کوفته
قومي ببيني رقص کن در عشق نان و شوربا
قومي دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهري کو گوهري هشت از هواي بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بيچاره اي کو هست در تقليد خود
در خون خود چرخي زده و اندر رجا پا کوفته
با اين همه او به بود از غافل منکر که او
گه مي کند اقرارکي گه او ز لا پا کوفته
قومي به عشق آن فتي بگذشت از هست و فنا
قومي به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاريکيي در عشق ظلمت ها به رقص
مرغان خورشيدي سحر تا والضحي پا کوفته
تو شمس تبريزي بگو اي باد صبح تيزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته