شماره ٦٤١: قلم از عشق بشکند چو نويسد نشان تو

قلم از عشق بشکند چو نويسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
کي بود همنشين تو کي بيابد گزين تو
کي رهد از کمين تو کي کشد خود کمان تو
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوي من نگر که چنانم به جان تو
چو خليل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بي امان تو
بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بي دلم
مکن اي دوست منزلم بجز از گلستان تو
کي بيايد به کوي تو صنما جز به بوي تو
سبب جست و جوي تو چه بود گلفشان تو
ملک و مردم و پري ملک و شاه و لشکري
فلک و مهر و مشتري خجل از آستان تو
چو تو سيمرغ روح را بکشاني در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عاليت ز بشارات شافيت
ملکي گشته هر گدا به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان به سوي خرمنت دوان
همه عالم نواله اي ز عطاهاي خوان تو
به نواله قناعتي نکند جان آن فتي
که طمع دارد از قضا که شود ميهمان تو
چه دواها که مي کند پي هر رنج گنج تو
چه نواها که مي دهد به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود نه بخيلي و مدخلي
به سوي بام آسمان پنهان نردبان تو
به امينان و نيکوان بنمودي تو نردبان
که روان است کاروان به سوي آسمان تو
خمش اي دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که نداني نهان آن که بداند نهان تو
تو از اين شهره نيشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نيشکر شکرين شد لبان تو
شه تبريز شمس دين که به هر لحظه آفرين
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو