شماره ٦٣٩: بنشسته به گوشه اي دو سه مست ترانه گو

بنشسته به گوشه اي دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطيفتر شده مهمان عنده
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان ميان کو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و مي روان شود به چپ و راست جوي جو
نفسيشان معانقه نفسيشان معاشقه
نفسي سجده طرب نفسي جنگ و گفت و گو
نفسي يار قندلب شکرين شکرنسب
به چنين حال بوالعجب تو از ايشان ادب مجو
به خدا خوب ساقيي که وفادار و باقيي
به حليمي گناه جو به طبيعت نشاط خو
قدحي دو ز دست خود بده اي جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوي جمله مو به مو
تو بر او ريز جام مي که حجاب وي است وي
هله تا از سعادتت برهد اوي او ز او
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر کيسه کرم بگشايد که انفقوا
بهل آن پوست مغز بين صنم خوب نغز بين
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس از اين جمله آب ها نرود جز بجوي ما
من سرمست مي کشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنين خوش و سرمست همچنين
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظري کن به چشم او به جمال و کرشم او
نظري کن به خال او به حق صحبت اي عمو
تو اگر در فرح نه اي که حريف قدح نه اي
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
چو شدي محرم فلک سبک اي يار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زير بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بي عدد
بشکافيد پرده شان نپذيرد دگر رفو
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز اين زمان چو کبوتر بقوبقو
تو بخسپي و عشق و دل گذران بي ز غش و غل
ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخيل جان که نديده ست انس و جان
رطب و تمر نادري که نگنجد در اين گلو
که ابيت بمهجتي شرفا عند سيدي
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بيا شنو اين را تمام تو
تو بگو باقي غزل که کند در همه عمل
که تويي عشق و عشق را نبود هيچ کس عدو
تو بگو کآب کوثري خوش و نوش و معطري
همه را سبز کن طري و ز پژمردگي بشو