شماره ٦٢٤: ننشيند آتشم چو ز حق خاست آرزو

ننشيند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زين سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
تردامنم مبين که از آن بحر تر شدم
گر گوهري ببين که چه درياست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهي است
صياد جان فداست چه زيباست آرزو
چون اين جهان نبود خدا بود در کمال
ز آوردن من و تو چه مي خواست آرزو
گر آرزو کژ است در او راستي بسي است
ني کز کژي و راست مبراست آرزو
آن کان دولتي که نهان شد به نام بد
آن چيست کژ نشين و بگو راست آرزو
موري است نقب کرده ميان سراي عشق
هر چند بي پر است و به پرواست آرزو
مورش مگو ز جهل سليمان وقت او است
زيرا که تخت و ملک بياراست آرزو
بگشاي شمس مفخر تبريز اين گره
چيزي است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو