رفتم به کوي خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فريضه دارم آخر نشان دهيد
من دوستدار خواجه ام آخر نيم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغ ها جو يا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهي که آب ديد نپايد به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب ديد
خورشيد پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسي که عاشق سلطان ما بود
سلطان بي نظير وفادار قندخو
آن کيمياي بي حد و بي عد و بي قياس
بر هر مسي که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گريز
تا چند گول گردي و آواره سو به سو
ناچار مي برندت باري به اختيار
تا پيش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در ميانه نبودي سرخري
اسرار کشف کردي عيسيت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به يک قنينه ز سوداي گفت و گو