شماره ٦١٩: آمد خيال آن رخ چون گلستان تو

آمد خيال آن رخ چون گلستان تو
و آورد قصه هاي شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبري از ضمير جان
جان و جهان چه بي خبرند از جهان تو
آخر چه بوده اي و چه بوده ست اصل تو
آخر چه گوهري و چه بوده ست کان تو
دلاله عشق بود و مرا سوي تو کشيد
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پرخون که آن کيست
هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چيست
گفتم مها دو ابر تر درفشان تو
از خون به زعفران دلم ديد لاله زار
گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوي کرد ز من بوي خويش يافت
گفتم نکو نگر که چنينم به جان تو
اي شمس دين مفخر تبريز جان ماست
در حلقه وفا بر دردي کشان تو