اي بمرده هر چه جان در پاي او
هر چه گوهر غرقه در درياي او
آتش عشقش خدايي مي کند
اي خدا هيهاي او هيهاي او
جبرئيل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش اي واي او
چون مثالي برنويسد در فراق
خون ببارد از خم طغراي او
هر کي ماند زين قيامت بي خبر
تا قيامت واي او اي واي او
هر کي ناگه از چنان مه دور ماند
اي خدايا چون بود شب هاي او
در نظاره عاشقان بوديم دوش
بر شمار ريگ در صحراي او
خيمه در خيمه طناب اندر طناب
پيش شاه عشق و لشکرهاي او
خيمه جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سيماي او
آب و آتش يک شده ز امروز او
روز و شب محو است در فرداي او
عشق شير و عاشقان اطفال شير
در ميان پنجه صدتاي او
طفل شير از زخم شير ايمن بود
بر سر پستان شيرافزاي او
در کدامين پرده پنهان بود عشق
کس نداند کس نبيند جاي او
عشق چون خورشيد ناگه سر کند
برشود تا آسمان غوغاي او