شماره ٥٩٧: خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلين کند وز خود و دنيا بجهد
همچو موسي قدم صدق زند بر در او
همچو جرجيس شود کشته عشقش صد بار
يا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر ديگر رسدش جز سر پردرد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کيله رزقش اگر درشکند ميکائيل
عوضش گاه بود خلد و گهي کوثر او
پدر و مادر و خويشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهي و دريا پدر و مادر او
عشق درياي حيات است که او را تک نيست
عمر جاويد بود موهبت کمتر او
مي رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
مي دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جاني
که بود باخبر و ديده ور از محشر او
تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است
هيچ جان را سقمي هست از اين مقذر او
در چنين مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او
آنک خون را چو مي ناب غذاي جان کرد
بنگر در تن پرنور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقي اين بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او