تو بمال گوش بربط که عظيم کاهل است او
بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفي است بحرپيما که در آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
که پرير کرد حيله ز ميان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او
بگشايد و بدزدد کمر هزار مست او
شده ايم آتشين پا که رويم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او
به کسي نظر ندارد بجز آينه بت من
که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او
هله ساقيا بياور سوي من شراب احمر
که سري که مست شد او ز خيال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
که حريف او شدستم که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستي برسان قدح به چستي
مشکن تو شيشه گر چه دو هزار کف بخست او
قدحي رسان به جانم که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت که کشد به سوي پست او
تو نه نيک گو و ني بد بپذير ساغر خود
بد و نيک او بگويد که پناه هر بد است او