شماره ٥٨٩: دوش خوابي ديده ام خود عاشقان را خواب کو

دوش خوابي ديده ام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه مي جستم که آن محراب کو
کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسي
در شب تاريک گويي شمع يا مهتاب کو
بلک بنيادش ز نوري کز شعاع جان تو
نور گيرد جمله عالم ليک جان را تاب کو
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفيانش بي سر و پا غلبه قبقاب کو
تاج و تختي کاندرون داري نهان اي نيکبخت
در گمان کيقباد و سنجر و سهراب کو
در ميان باغ حسنش مي پر اي مرغ ضمير
کايمن آباد است آن جا دام يا مضراب کو
در درون عاريت هاي تن تو بخششي است
در ميان جان طلب کان بخشش وهاب کو
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسيدم در طناب خود کنون اطناب کو
چون برون رفتي ز گل زود آمدي در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
چون ز شورستان تن رفتي سوي بستان جان
جز گل و ريحان و لاله و چشمه هاي آب کو
چون هزاران حسن ديدي کان نبد از کالبد
پس چرا گويي جمال فاتح الابواب کو
اي فقيه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ايجاب کو
چون به وقت رنج و محنت زود مي يابي درش
بازگويي او کجا درگاه او را باب کو
باش تا موج وصالش درربايد مر تو را
غيب گردي پس بگويي عالم اسباب کو
ار چه خط اين بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمايدت بواب کو
هر کسي را نايب حق تا نگويي زينهار
در بساط قاضي آ آنگه ببين نواب کو
تا نمالي گوش خود را خلق بيني کار و بار
چون بمالي چشم خود را گويي آن را تاب کو
در خرابات حقيقت پيش مستان خراب
در چنان صافي نبيني درد و خس و انساب کو
در حساب فانيي عمرت تلف شد بي حساب
در صفاي يار بنگر شبهت حساب کو
چون ميت پردل کند در بحر دل غوطي خوري
اين ترانه مي زني کاين بحر را پاياب کو