شماره ٥٨٨: عاشقي بر من پريشانت کنم نيکو شنو

عاشقي بر من پريشانت کنم نيکو شنو
کم عمارت کن که ويرانت کنم نيکو شنو
گر دو صد خانه کني زنبوروار و موروار
بي کس و بي خان و بي مانت کنم نيکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حيرانت کنم نيکو شنو
چون خليلي هيچ از آتش مترس ايمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نيکو شنو
گر که قافي تو را چون آسياي تيزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نيکو شنو
ور تو افلاطون و لقماني به علم و کر و فر
من به يک ديدار نادانت کنم نيکو شنو
تو به دست من چو مرغي مرده اي وقت شکار
من صيادم دام مرغانت کنم نيکو شنو
بر سر گنجي چو ماري خفته اي اي پاسبان
همچو مار خسته پيچانت کنم نيکو شنو
اي صدف چون آمدي در بحر ما غمگين مباش
چون صدف ها گوهرافشانت کنم نيکو شنو
بر گلويت تيغ ها را دست ني و زخم ني
گر چو اسماعيل قربانت کنم نيکو شنو
دامن ما گير اگر تردامني تردامني
تا چو مه از نور دامانت کنم نيکو شنو
من همايم سايه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افريدون و سلطانت کنم نيکو شنو
هين قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عين قرآنت کنم نيکو شنو