شماره ٥٨٠: از حلاوت ها که هست از خشم و از دشنام او

از حلاوت ها که هست از خشم و از دشنام او
مي ستيزم هر شبي با چشم خون آشام او
دام هاي عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطي جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسي مر مرا از وحشت و شب هاي هجر
شب کجا ماند بگو در دولت ايام او
خون ما را رنگ خون و فعل مي آمد از آنک
خون ها مي مي شود چون مي رود در جام او
وعده هاي خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بين از وعده هاي خام او
خسروان بر تخت دولت بين که حسرت مي خورند
در لقاي عاشقان کشته بدنام او
آن سگان کوي او شاهان شيران گشته اند
کان چنان آهوي فتنه ديده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف مي
تو ببين در چشم مستان لطف هاي عام او
دست بر رگ هاي مستان نه دلا تا پي بري
از دهان آلودگان زان باده خودکام او
شمس تبريزي که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو سر بنه بر جايگاه گام او