خداوندا چو تو صاحب قران کو
برابر با مکان تو مکان کو
زمان محتاج و مسکين تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو
کسي کو گفت ديدم شمس دين را
سؤالش کن که راه آسمان کو
در آن دريا مرو بي امر دريا
نمي ترسي براي تو ضمان کو
مگر بي قصد افتي کو کريم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو
چو سجده کرد آيينه مر او را
بر آن آيينه زنگار گمان کو
همو تير است همو اسپر همو قوس
چه گفتم آن طرف تير و کمان کو
هر آن جسمي که از لطفش نظر يافت
نظيرش در ولايت هاي جان کو
بجز از روي عجز و فقر و تسليم
ببرده سر از او از انس و جان کو
ز غيرت حق شد حارس و گر ني
مر او را از کي بيم است پاسبان کو
به پيشاني جانا داغ مهرش
کسي بي داغ مهرش در قران کو
به نوبتگاه او بين صف کشيده
به خدمت گر همي جويي مهان کو
نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رويش شادمان کو
بجز از هجر آن مخدوم جاني
دل و جان را به عالم اندهان کو
خداوند شمس دين از بهر الله
که لايق در ثناي او دهان کو
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبريزم زبان کو
همه کان هست محتاج خريدار
بدان حد بي نيازي هيچ کان کو