شماره ٥٦٥: دل و جان را طربگاه و مقام او

دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بي چون را قوام او
همه عالم دهان خشکند و تشنه
غذاي جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جويند از وي
که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهاي فتنه جويان
ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزاي صد عتاب و صد عذابيم
کشيده از سزاي ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گويي ما شهانيم و غلام او
براي مغز مخموران عشقش
بجوشيده به دست خود مدام او
کشيده گوش هشياران به مستي
زهي اقبال و بخت مستدام او
پيمبر را چو پرده کرده در پيش
پس آن پرده مي گويد پيام او
نکرده بندگان او را سلامي
بر ايشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبي را زنده داري
به عشق او که آرد صبح و شام او
وگر خامي کني غافل بخسپي
بنگذارد تو را اي دوست خام او
ز خردي تا کنون بس جا بخفتي
کشانيدت ز پستي تا به بام او
ز خاکي تا به چالاکي کشيدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوت خواهد نمودن
که تا خاصت کند ز انعام عام او
به خردي هم ز مکتب مي جهيدي
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او
به خاکي و نباتي و به نطفه
ستيزيدي درآوردت به دام او
ز چندين ره به مهمانيت آورد
نياوردت براي انتقام او
به وقت درد مي داني که او او است
به خاکي مي دهد اويي به وام او
همه اويان چو خاشاکي نمايند
چو بوي خود فرستد در مشام او
سخن ها بانگ زنبوران نمايد
چو اندر گوش ما گويد کلام او
نمايد چرخ بيت العنکبوتي
چو بنمايد مقام بي مقام او
همه عالم گرفته ست آفتابي
زهي کوري که مي گويد کدام او
چو درماند نگويد او جز او را
چو بجهد هر خسي را کرده نام او
شکنجه بايدش زيرا که دزد است
مقر نايد به نرمي و به کام او
تو باري دزد خود را سيخ مي زن
چو مي داني که دزديده ست جام او
به ياري هاي شمس الدين تبريز
شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسي تازي بگويم
فؤاد ما تسليه المدام