شماره ٥٦١: خزان عاشقان را نوبهار او

خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شيردل را
کشيده سوي خود بي اختيار او
قطار شير مي بينم چو اشتر
به بينيشان درآورده مهار او
مهارش آنک حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
سبک کرد و ببرد از وي قرار او
از آب و آتش و از باد اين خاک
سبکتر شد چو برد از وي وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صيد
به گردون مي کند آهو شکار او
يکي کاهل نخواهد رست از وي
که يک يک را کند دربند کار او
ز خاک تيره کاهلتر نباشي
به زير دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دريا که برجه
برآورد از دل دريا غبار او
عصا را گفت بگذار اين عصايي
همي پيچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاري
بسازد جان و حسي زان بخار او
ز تف دل دگر جاني بسازد
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهي غيرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وي است و پرده دار او
زهي عشقي که دارد بر کفي خاک
که گاهش گل کند گه لاله زار او
کند با او به هر دم يک صفت يار
ز جمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن ها بي وفااند
بداند قدر اين بگزيده يار او
عجايب يار غاري گردد او را
که يار او باشد و هم يار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده ست راه اعتبار او