شماره ٥٥٤: هر شش جهتم اي جان منقوش جمال تو

هر شش جهتم اي جان منقوش جمال تو
در آينه درتابي چون يافت صقال تو
آيينه تو را بيند اندازه عرض خود
در آينه کي گنجد اشکال کمال تو
خورشيد ز خورشيدت پرسيد کيت بينم
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتاني شد اين سوي که چون ناقه
بسته ست تو را زانو اي عقل عقال تو
عقلي که نمي گنجد در هفت فلک فرش
اي عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
اين عقل يکي دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حيات حق خوردي تو يکي غوطه
جان ابدي ديدي جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آيد با ملکت عشق تو
جاهش به چه کار آيد با جاه و جلال تو
صد حلقه زرين بين در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو وز ذوق سؤال تو
خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جاي زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمين تو
صد بدر سجود آرد در پيش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهي و مکر آرد
که شير سجود آرد در پيش شغال تو
بي پاي چو روز و شب اندر سفريم اي جان
چون مي رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاريکي ما چه بود در حضرت نور تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
روزيم چو سايه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ايمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو آن آدم بگزيده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
درياي دل از مدحت مي غرد و مي جوشد
ليکن لب خود بستم از شوق مقال تو