شماره ٥٤٩: فقير است او فقير است او فقير ابن الفقير است او

فقير است او فقير است او فقير ابن الفقير است او
خبير است او خبير است او خبير ابن الخبير است او
لطيف است او لطيف است او لطيف ابن اللطيف است او
امير است او امير است او امير ملک گير است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بي نظير است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شير است او
چو گفتي سر خود با او بگفتي با همه عالم
وگر پنهان کني مي دان که داناي ضمير است او
وگر ردت کنند اين ها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل اين دولت که شاه ناگريز است او
به سوي خرمن او رو که سرسبزت کند اي جان
به زير دامن او رو که دفع تيغ و تير است او
هر آنچ او بفرمايد سمعنا و اطعنا گو
ز هر چيزي که مي ترسي مجير است او مجير است او
اگر کفر و گنه باشد وگر ديو سيه باشد
چو زد بر آفتاب او يکي بدر منير است او
سخن با عشق مي گويم سبق از عشق مي گيرم
به پيش او کشم جان را که بس اندک پذير است او
بتي دارد در اين پرده بتي زيبا ولي مرده
مکش اندر برش چندين که سرد و زمهرير است او
دو دست و پا حني کرده دو صد مکر و مري کرده
جوان پيداست در چادر وليکن سخت پير است او
اگر او شير نر بودي غذاي او جگر بودي
وليکن يوز را ماند که جوياي پنير است او
ندارد فر سلطاني نشايد هم به درباني
که اندر عشق تتماجي برهنه همچو سير است او
اگر در تير او باشي دوتا همچون کمان گردي
از او شيري کجا آيد ز خرگوشي اسير است او
دلم جوشيد و مي خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکير است او