شماره ٥٤٧: چو شيرينتر نمود اي جان مها شور و بلاي تو

چو شيرينتر نمود اي جان مها شور و بلاي تو
بهشتم جان شيرين را که مي سوزد براي تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
مرا چه جاي دل باشد چو دل گشته ست جاي تو
تو خورشيدي و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
که مي کاهد چو ماه اي مه به عشق جان فزاي تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اوميد قباي تو
گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر
منم محتاج و مي گويم ز بي خويشي دعاي تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوي او بنگر ببين صد خونبهاي تو
اگر ريزم وگر رويم چه محتاج تو مه رويم
چو برگ کاه مي پرم به عشق کهرباي تو
ايا تبريز خوش جايم ز شمس الدين به هيهايم
زنم لبيک و مي آيم بدان کعبه لقاي تو