اگر نه عاشق اويم چه مي پويم به کوي او
وگر نه تشنه اويم چه مي جويم به جوي او
بر اين مجنون چه مي بندم مگر بر خويش مي خندم
که او زنجير نپذيرد مگر زنجير موي او
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم
چو گوشم رست از اين پنبه درآيد هاي هوي او
همي گويد دل زارم که با خود عهدها دارم
نياشامم شراب خوش مگر خون عدوي او
دلم را مي کند پرخون سرم را پرمي و افيون
دل من شد تغار او سر من شد کدوي او
چه باشد ماه يا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند يا حلوا ز شيريني خوي او
مرا گويد چرا زاري ز ذوق آن شکرباري
مرا گويد چرا زردي ز لاله ستان روي او
مرا هر دم برانگيزي به سوي شمس تبريزي
بگو در گوش من اي دل چه مي تازي به سوي او