شماره ٥٣٩: کي ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو

کي ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
کي برهد ز آب نم چون بجهد يکي ز دو
هيچ نميرد آتشي ز آتش ديگر اي پسر
اي دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گريختم نشد سايه من ز من جدا
سايه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو
نيست جز آفتاب را قوت دفع سايه ها
بيش کند کمش کند اين تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پي سايه مي دوي
آخر کار بنگري تو سپسي و پيش او
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمي ولي پشت دل تو بشکند
شيشه دل چو بشکني سود نداردت رفو
سايه و نور بايدت هر دو به هم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پيش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او بال و پري برويدت
تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو
چغز در آب مي رود مار نمي رسد بدو
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گر چه که چغز حيله گر بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزيش بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدي مار شدي شکار او
چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوي زر کم نشود به خاک در
گنج شود تسوي جان چون برسد به گنج هو
ختم کنم بر اين سخن يا بفشارمش دگر
حکم تو راست من کيم اي ملک لطيف خو