اي تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سايه لطف جان تو
شاه همه جهان تويي اصل همه کسان تويي
چونک تو هستي آن ما نيست غم از کسان تو
ابر غم تو اي قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خيال او
شايد اي نبات خو اين همه در زمان تو
جان مرا در اين جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
نيست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنک نغول مي روم در طلب نشان تو
بنده بديد جوهرت لنگ شده ست بر درت
مانده ام اي جواهري بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر چون بگشايي آن کمر
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از ميان تو
تا نظري به جان کني جان مرا چو کان کني
در تبريز شمس دين نقد رسم به کان تو