شماره ٥٣١: چيست که هر دمي چنين مي کشدم به سوي او

چيست که هر دمي چنين مي کشدم به سوي او
عنبر ني و مشک ني بوي وي است بوي او
سلسله اي است بي بها دشمن جمله توبه ها
توبه شکست من کيم سنگ من و سبوي او
توبه شکست او بسي توبه و اين چنين کسي
پرده دري و دلبري خوي وي است خوي او
توبه من براي او توبه شکن هواي او
توبه من گناه من سوخته پيش روي او
شاخ و درخت عقل و جان نيست مگر به باغ او
آب حيات جاودان نيست مگر به جوي او
عشق و نشاط گستري با مي و رطل ساغري
مي رسد از کنارها غلغل وهاي هوي او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهي پر نشود کدوي او
سايه که باز مي شود جمع و دراز مي شود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوي او
سايه وي است و نور او جمع وي است و دور او
نور ز عکس روي او سايه ز عکس موي او
اي مه و آفتاب جان پرده دري مکن عيان
تا ز فلک فرودرد پرده هفت توي او
چيست درون جيب من جز تو و من حجاب من
اي من و تو فنا شده پيش بقاي اوي او