شماره ٥٢٥: اي تن و جان بنده او بند شکرخنده او

اي تن و جان بنده او بند شکرخنده او
عقل و خرد خيره او دل شکرآکنده او
چيست مراد سر ما ساغر مردافکن او
چيست مراد دل ما دولت پاينده او
چرخ معلق چه بود کهنه ترين خيمه او
رستم و حمزه کي بود کشته و افکنده او
چون سوي مردار رود زنده شود مرد بدو
چون سوي درويش رود برق زند ژنده او
هيچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هيچ نبود و نبود همسر و ماننده او
ملک جهان چيست که تا او به جهان فخر کند
فخر جهان راست که او هست خداونده او
اي خنک آن دل که تويي غصه و انديشه او
اي خنک آن ره که تويي باج ستاننده او
عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشي چه بود با دل زاينده او
گفت برانم پس از اين من مگسان را ز شکر
خوش مگسي را که تويي مانع و راننده او
نقش فلک دزد بود کيسه نگهدار از او
دام بود دانه او مرده بود زنده او
بس کن اگر چه که سخن سهل نمايد همه را
در دو هزاران نبود يک کس داننده او