شماره ٥٢٤: دل دي خراب و مست و خوش هر سو همي افتاد از او

دل دي خراب و مست و خوش هر سو همي افتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
دل ها چو خسرو از لبش شيرين چو شکر تا ابد
گر يک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چون صد بهشت از لطف او اين قالب خاکي نگر
رشک دم عيسي شده در زنده کردن باد از او
در طبع همچون گولخن ناگه خليفه رو نمود
از روي مير مؤمنان شد فخر صد بغداد از او
اي ذوق تسبيح ملک بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبري جان همه عباد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در ميان
مست و خرامان مي رود چشم بدان کم باد از او
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
هم جعدهاي عنبرين در طره شمشاد از او
گر يک جهان ويرانه شد از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنياد از او
گر چه که بيدادي کند بر عاشقان آن غمزه ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
پا برنهادي بر فلک از ناز و نخوت اين زمين
گر فهم کردي ذره اي کاين شاه خوبان زاد از او
عقل از سر گستاخيي پيشش دويد و زخم خورد
چون ديد روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دست ها برداشتند بر چرخ در فرياد از او
کآخر چه خورشيد است اين کز چرخ خوبي تافته ست
اين آب حيوان چون چنين دريا شد و بگشاد از او
تا بردريد اين عشق او پرده عروس جان ها
تا خان و مان بگذاشتند يک عالمي داماد از او
بر سر نهاده غاشيه مخدوم شمس الدين کسي
کز بس جمال عزتش جبريل پر بنهاد از او
زو برگشايد سر خود تبريز و جان بينا شود
تا کور گردد ديده ناديده حساد از او