شماره ٥١٩: اي شعشعه نور فلق در قبه ميناي تو

اي شعشعه نور فلق در قبه ميناي تو
پيمانه خون شفق پنگان خون پيماي تو
اي ميل ها در ميل ها وي سيل ها در سيل ها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل درياي تو
با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالاي تو
در هر صبوحي بلبلان افغان کنان چون بي دلان
بر پرده هاي واصلان در روضه خضراي تو
اي جان ها ديدارجو دل ها همه دلدارجو
اي برگشاده چارجو در باغ باپهناي تو
يک جو روان ماء معين يک جوي ديگر انگبين
يک جوي شير تازه بين يک جو مي حمراي تو
تو مهلتم کي مي دهي مي بر سر مي مي دهي
کو سر که تا شرحي کنم از سرده صهباي تو
من خود کي باشم آسمان در دور اين رطل گران
يک دم نمي يابد امان از عشق و استسقاي تو
اي ماه سيمين منطقه با عشق داري سابقه
وي آسمان هم عاشقي پيداست در سيماي تو
عشقي که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل
اي دل خمش تا کي بود اين جهد و استقصاي تو
دل گفت من ناي ويم نالان ز دم هاي ويم
گفتم که نالان شو کنون جان بنده سوداي تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پاي تو