شماره ٥١٨: نبود چنين مه در جهان اي دل همين جا لنگ شو

نبود چنين مه در جهان اي دل همين جا لنگ شو
از جنگ مي ترسانيم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماييم مست ايزدي زان باده هاي سرمدي
تو عاقلي و فاضلي دربند نام و ننگ شو
رفتيم سوي شاه دين با جامه هاي کاغذين
تو عاشق نقش آمدي همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بي عشق نگشايد گره
اي روح اين جا مست شو وي عقل اين جا دنگ شو
شد روم مست روي او شد زنگ مست موي او
خواهي به سوي روم رو خواهي به سوي زنگ شو
در دوغ او افتاده اي خود تو ز عشقش زاده اي
زين بت خلاصي نيستت خواهي به صد فرسنگ شو
گر کافري مي جويدت ور مؤمني مي شويدت
اين گو برو صديق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تير او هم آب در تدبير او
گر راستي رو تير شو ور کژروي خرچنگ شو
ملکي است او را زفت و خوش هر گونه اي مي بايدش
خواهي عقيق و لعل شو خواهي کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگي هلا مي غلط در سيل بلا
با سيل سوي بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحري است چون آب خضر گر پر خوري نبود مضر
گر آب دريا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
مي باش همچون ماهيان در بحر آيان و روان
گر ياد خشکي آيدت از بحر سوي گنگ شو
گه بر لبت لب مي نهد گه بر کنارت مي نهد
چون آن کند رو ناي شو چون اين کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نيستش هر سو يکي مستيستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سوداي تنهايي مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پيش آ و پيش آهنگ شو
آن کس بود محتاج مي کو غافل است از باغ وي
باغ پرانگور ويي گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مريمي تا دم زند عيسي دمي
کت گفت کاندر مشغله يار خران عنگ شو