شماره ٥١٧: بيدار شو بيدار شو هين رفت شب بيدار شو

بيدار شو بيدار شو هين رفت شب بيدار شو
بيزار شو بيزار شو وز خويش هم بيزار شو
در مصر ما يک احمقي نک مي فروشد يوسفي
باور نمي داري مرا اينک سوي بازار شو
بي چون تو را بي چون کند روي تو را گلگون کند
خار از کفت بيرون کند وآنگه سوي گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شويي به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردي خوار شو
در گردش چوگان او چون گوي شو چون گوي شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد نداي آسمان آمد طبيب عاشقان
خواهي که آيد پيش تو بيمار شو بيمار شو
اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان
گر يار غاري هين بيا در غار شو در غار شو
تو مرد نيک ساده اي زر را به دزدان داده اي
خواهي بداني دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و در کم گوي در درياي او
خواهي که غواصي کني دم دار شو دم دار شو