شماره ٥١٤: اي عاشقان اي عاشقان آن کس که بيند روي او

اي عاشقان اي عاشقان آن کس که بيند روي او
شوريده گردد عقل او آشفته گردد خوي او
معشوق را جويان شود دکان او ويران شود
بر رو و سر پويان شود چون آب اندر جوي او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنين رنجور شد نايافت شد داروي او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوي او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو مي کند
چون خوش نباشد آن دلي کو گشت دستنبوي او
بس سينه ها را خست او بس خواب ها را بست او
بسته ست دست جادوان آن غمزه جادوي او
شاهان همه مسکين او خوبان قراضه چين او
شيران زده دم بر زمين پيش سگان کوي او
بنگر يکي بر آسمان بر قله روحانيان
چندين چراغ و مشعله بر برج و بر باروي او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بي طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوي او
اي ماه رويش ديده اي خوبي از او دزديده اي
اي شب تو زلفش ديده اي ني ني و ني يک موي او
اين شب سيه پوش است از آن کز تعزيه دارد نشان
چون بيوه اي جامه سيه در خاک رفته شوي او
شب فعل و دستان مي کند او عيش پنهان مي کند
ني چشم بندد چشم او کژ مي نهد ابروي او
اي شب من اين نوحه گري از تو ندارم باوري
چون پيش چوگان قدر هستي دوان چون گوي او
آن کس که اين چوگان خورد گوي سعادت او برد
بي پا و بي سر مي دود چون دل به گرد کوي او
اي روي ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
اي دل فرورفته به سر چون شانه در گيسوي او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روي است او
اين پشت و رو اين سو بود جز رو نباشد سوي او
او هست از صورت بري کارش همه صورتگري
اي دل ز صورت نگذري زيرا نه اي يک توي او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غريدن شير است اين در صورت آهوي او
بافيده دست احد پيدا بود پيدا بود
از صنعت جولاهه اي وز دست وز ماکوي او
اي جان ها ماکوي او وي قبله ما کوي او
فراش اين کو آسمان وين خاک کدبانوي او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کي ز آب چشم او تر شود اي بحر تا زانوي او
اين عشق شد مهمان من زخمي بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرين بر دست و بر بازوي او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
اي مرده جست و جوي من در پيش جست و جوي او
من چند گفتم هاي دل خاموش از اين سوداي دل
سودش ندارد هاي من چون بشنود دل هوي او