شماره ٥٠٣: اگر امروز دلدارم درآيد همچو دي خندان

اگر امروز دلدارم درآيد همچو دي خندان
فلک اندر سجود آيد نهد سر از بن دندان
الا يا صاح لا تعجل بقتلي قد دنا المقتل
ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران
بگفتم اي دل خندان چرا دل کرده اي سندان
ببين اين اشک بي پايان طوافي کن بر اين طوفان
عذيري منک يا مولا فان الهم استولي
و انت بالوفا اولي فلا تشمت بي الشيطان
مرا گويد چه غم دارد دل آواره چه کم دارم
نه بيمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان
الا يا متلفي زرني لتحييني و تنشرني
قد استوليت فانصرني فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبي و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ اي سلطان
و ما ذنبي سوي اني عديم الصبر في فني
فلا تعرض بذا عني وجد بالعفو و الغفران
عجب گردد دل و رايش ز بي باکي ببخشايش
خدايا مهر افزايش محالي را بساز امکان
اتيناکم اتيناکم فاحيونا بلقياکم
و سقونا به سقياکم خذوا بالجود يا اخوان
شفيعي گر تو را گيرد که آن بيچاره مي ميرد
دل تو پند نپذيرد پس اين دردي است بي درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احيانا فمن ذايألف النيران
چو بيند سوز من گويد که اين زرق است يا برقي
چو بيند گريه ام گويد که اين اشک است يا باران
خليلي قد دنا نقلي بلا قلب و لا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا ترديني بالنسيان
مرا گويد که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است يا سودا کس از حلوا کند افغان
يقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما يبکيک يا فتان
ز رنجم گنج ها داري ز خارم جفت گلزاري
چه مي نالي به طراري منم سلطان طراران
جراحات الهوي تشفي کدورات الهوي تصفي
برودات الهوي تدفي و نيران الهوي ريحان
مگر خواهي که خامان را بيندازي ز راه ما
که مي مويي و مي گويي چنين مقلوب با ايشان
اذا استغنيت لا تبخل تصدق في الهوي و انخل
فبيس البخل في المأکل و نعم الجود في الانسان
چو در بزم طرب باشي بخيلي کم کن اي ناشي
مبادا يار ز اوباشي کند با تو همين دستان
الا يا ساقيا اوفر و لا تمنن لتستکثر
ادر کاستنا و اسکر فان العيش للسکران
چو خوردي صرف خوش بو را بده ياران مي جو را
رها کن حرص بدخو را مخور مي جز در اين ميدان
فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات
و امددنا بحرات عظام يا عظيم الشأن
بهل جام عصيرانه که آوردي ز ميخانه
سبو را ساز پيمانه که بي گه آمديم اي جان
سقانا ربنا کاسا مراعاه و ايناسا
فنعم الکاس مقياسا و بيس الهم کالسرحان
بيار آن جام خوش دم را که گردن مي زند غم را
بيار آن يار محرم را که خاک او است صد خاقان
اذا ما شيت ابقائي فکن يا عشق سقائي
و مل بالفقر تلقائي و انت الدين و الديان
ميي کز روح مي خيزد به جام فقر مي ريزد
حيات خلد انگيزد چو ذات عشق بي پايان
الا يا ساقي السکري انل کاساتنا تتري
تسلي القلب بالبشري تصفينا عن الشنآن
دغل بگذار اي ساقي بکن اين جمله در باقي
که صاف صاف راواقي مثال باده خم دان
سنا برق لساقينا بکاسات تلاقينا
تضي ء في تراقينا بنور لاح کالفرقان
زهي آبي که صد آتش از او در دل زند شعله
يکي لون است و صد الوان شود بر روي از او تابان
فماء مشبه النار عزيز مثل دينار
فديناه به قنطار بلا عد و لا ميزان
شرابي چون زر سوري ولي نوري نه انگوري
برد از ديده ها کوري بپراند سوي کيوان
اذا افناک سقياها و زاد الشرب طغواها
فاياکم و اياها و خلوا دهشته الحيران
چو کرد آن مي دگر سانش نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش زهي فر و زهي برهان