اي تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خويشتن
قلزم مهري که کناريش نيست
قطره آن الفت مرد است و زن
شير دهد شير به اطفال خويش
شاه بگويد به گدا کيمسن
بلک شود آتش دايه خليل
سرمه يعقوب شود پيرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثري ياسمن
بلک کشد از بت سنگين غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دايگي از لطف تو
زهر دهد دايه چو آري تو فن
گردد ابريشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن از اين شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن