سير گشتم ز نازهاي خسان
کم زنم من چو روغن به لسان
بعد از اين شهد را نهان دارم
تا نيفتند اندر او مگسان
خويش را بعد از اين چنان دزدم
که نيابند مر مرا عسسان
هر زمان جانب دگر تازم
بي رفيقان و صاحبان و کسان
اي خدا در تو چون گريخته ام
اين چنين قوم را به من مرسان