شماره ٤٨٢: شب محنت که بد طبيب و تو افکار ياد کن

شب محنت که بد طبيب و تو افکار ياد کن
که ز پاي دلت بکند چنان خار ياد کن
چو فتادي به چاه و گو که ببخشيد جان نو
به سوي او بيا مرو مکن انکار ياد کن
مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن
نه به خويش آي اندکي و تو بسيار ياد کن
تو به هنگام ياد کن که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار ياد کن
چو رسيدي به صدر او تو بدان حق قدر او
چو بديدي تو بدر او تو ز ديدار ياد کن
تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او
ور از آن روز ايمني تو ز اغيار ياد کن
چه سپاس ار دو نان دهد به طبيبي که جان دهد
چو بزارد که اي طبيب ز بيمار ياد کن
چو طبيبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ مي زني که ز مردار ياد کن
مکن ار چه شدي چنين چو خزان دانه در زمين
ز بهارم حسام دين و ز گلزار ياد کن
اگرت کار چون زر است نه گرو پيش گازر است
گرت امسال گوهر است نه تو از پار ياد کن
چو بديدي رحيل گل پس اقبال چيست ذل
نه که زنهار او است بس هله زنهار ياد کن