شماره ٤٧٦: آن دلبر من آمد بر من

آن دلبر من آمد بر من
زنده شد از او بام و در من
گفتم قنقي امشب تو مرا
اي فتنه من شور و شر من
گفتا بروم کاري است مهم
در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروي
امشب نزيد اين پيکر من
آخر تو شبي رحمي نکني
بر رنگ و رخ همچون زر من
رحمي نکند چشم خوش تو
بر نوحه و اين چشم تر من
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من
گفتا چه کنم چون ريخت قضا
خون همه را در ساغر من
مريخيم و جز خون نبود
در طالع من در اختر من
عودي نشود مقبول خدا
تا درنرود در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود نقل و خور من
تو سرو و گلي من سايه تو
من کشته تو تو حيدر من
گفتا نشود قرباني من
جز نادره اي اي چاکر من
جرجيس رسد کو هر نفسي
نو کشته شود در کشور من
اسحاق نبي بايد که بود
قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ريزم ز تو خون
زنده کنمت در محشر من
هان تا نطپي در پنجه من
هان تا نرمي از خنجر من
با مرگ مکن تو روي ترش
تا شکر کند از تو بر من
مي خند چو گل چون برکندت
تا به سر شدت در شکر من
اسحاق تويي من والد تو
کي بشکنمت اي گوهر من
عشق است پدر عاشق رمه را
زاينده از او کر و فر من
اين گفت و بشد چون باد صبا
شد اشک روان از منظر من
گفتم چه شود گر لطف کني
آهسته روي اي سرور من
اشتاب مکن آهسته ترک
اي جان و جهان اي صدپر من
کس هيچ نديد اشتاب مرا
اين است تک کاهلتر من
اين چرخ فلک گر جهد کند
هرگز نرسد در معبر من
گفتا که خمش کاين خنگ فلک
لنگانه رود در محضر من
خامش که اگر خامش نکني
در بيشه فتد اين آذر من
باقيش مگو تا روز دگر
تا دل نپرد از مصدر من