اي هفت دريا گوهر عطا کن
وين مس ها را پرکيميا کن
اي شمع مستان وي سرو بستان
تا کي ز دستان آخر وفا کن
بگريست بر ما هر سنگ خارا
اين درد ما را جانا دوا کن
اي خشم کرده ديدار برده
اين ماجرا را يک دم رها کن
احسان و مردي بسيار کردي
آن مردمي را اکنون دو تا کن
اي خوب مذهب اي ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قديمي رنج سقيمي
گرد يتيمي از ما جدا کن
گر در نعيمم در زر و سيمم
بي تو يتيمم درمان ما کن
من لب ببستم در غم نشستم
بگشاي دستم قصد لقا کن