شماره ٤٦٨: بيا بيا که ز هجرت نه عقل ماند نه دين

بيا بيا که ز هجرت نه عقل ماند نه دين
قرار و صبر برفته ست زين دل مسکين
ز روي زرد و دل درد و سوز سينه مپرس
که آن به شرح نگنجد بيا به چشم ببين
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ريزه کنونم ز خاک ره برچين
چو آينه ز جمالت خيال چين بودم
کنون تو چهره من زرد بين و چين بر چين
مثال آبم در جوي کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمين
به روز و شب چو زمين رو بر آسمان دارم
ز روي تو که نگنجد در آسمان و زمين
سحر ز درد نوشتيم نامه پيش صبا
که از براي خدا ره سوي سفر بگزين
اگر سر تو به گل دربود مشوي بيا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشين
بيا بيا و خلاصم ده از بيا و برو
بيا چنانک رهد جانم از چنان و چنين
پيام کردم کاي تو پيمبر عشاق
بگو براي خدا زود اي رسول امين
که غرق آبم و آتش ز موج ديده و دل
مرا چه چاره نوشت او که چاره تو همين
نشست نقش دعايم به عالم گردون
کجاست گوش نمازي که بشنود آمين
هزار آينه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدين