شماره ٤٦٦: براي چشم تو صد چشم بد توان ديدن

براي چشم تو صد چشم بد توان ديدن
چه چشم داري اي چشم ما به تو روشن
پي رضاي تو آدم گريست سيصد سال
که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گريه بود خنده تو يقين مي دان
جزاي گريه ابر است خنده هاي چمن
اگر نه از نسب آدمي برو مگري
که نيست از سيهي زنگ را بکا و حزن
چو خود سپيد نديده ست روسيه شاد است
چو پور قيصر رومي تو راه زنگ بزن
بسي خدنگ خورد اسپ تازي غازي
که تازي است نه پالاني است و ني کودن
خصوص مرکب تازي که تو بر او باشي
نشسته اي شه هيجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تير
که هست در صف هيجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که اي گزيده سرآخر تويي مخصص من
شوند آن همه تيرش چو چوب هاي نبات
همه حلاوت و لذت همه عطا و منن
خبر ندارد پالانيي از اين لذت
سپر سلامت و محروم و بي بها و ثمن
ز گفت توبه کنم توبه سود نيست مرا
به پيش پنجه ات اي ارسلان توبه شکن