شماره ٤٤٨: باز فروريخت عشق از در و ديوار من

باز فروريخت عشق از در و ديوار من
باز ببريد بند اشتر کين دار من
بار دگر شير عشق پنجه خونين گشاد
تشنه خون گشت باز اين دل سگسار من
باز سر ماه شد نوبت ديوانگي است
آه که سودي نکرد دانش بسيار من
بار دگر فتنه زاد جمره ديگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بيدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا يار برد تا چه شود کار من
سلسله عاشقان با تو بگويم که چيست
آنک مسلسل شود طره دلدار من
خيز دگربار خيز خيز که شد رستخيز
مايه صد رستخيز شور دگربار من
گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسيد اي تن محبوس من
خلعت صحت رسيد اي دل بيمار من
پير خرابات هين از جهت شکر اين
رو گرو مي بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چيست اين نه ز دون همتي است
جان و جهان جرعه اي است از شه خمار من
داد سخن دادمي سوسن آزادمي
ليک ز غيرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفي مشتري است
نيست ز دلال گفت رونق بازار من
عربده قال نيست حاجت دلال نيست
جعفر طرار نيست جعفر طيار من