يک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
اي رخ تو همچو شمع خيز درآ در ميان
نور ده آن شمع را روح ده اين جمع را
از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان
سوي قدح دست کن ما همه را مست کن
ز آنک کسي خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدي از خود نهان زود گريز از جهان
روي تو واپس مکن جانب خود هان و هان
اين سخن همچو تير راست کشش سوي گوش
تا نکشي سوي گوش کي بجهد از کمان
بس کن از انديشه بس کو گودت هر نفس
کاي عجب آن را چه شد اه چه کنم کو فلان