شماره ٤٤٣: گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم جان گلستان منم
حضرت چون من شهي وآنگه ياد فلان
دف مني هين مخور سيلي هر ناکسي
ناي مني هين مکن از دم هر کس فغان
پيش چو من کيقباد چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسي ياد کند از کهان
جغد بود کو به باغ ياد خرابه کند
زاغ بود کو بهار ياد کند از خزان
چنگ به من درزدي چنگ مني در کنار
تار که در زخمه ام سست شود بگسلان
پشت جهان ديده اي روي جهان را ببين
پشت به خود کن که تا روي نمايد جهان
اي قمر زير ميغ خويش نديدي دريغ
چند چو سايه دوي در پي اين ديگران
بس که مرا دام شعر از دغلي بند کرد
تا که ز دستم شکار جست سوي گلستان
در پي دزدي بدم دزد دگر بانگ کرد
هشتم بازآمدم گفتم و هين چيست آن
گفت که اينک نشان دزد تو اين سوي رفت
دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان