خواجه غلط کرده اي در روش يار من
صد چو تو هم گم شود در من و در کار من
نبود هر گردني لايق شمشير عشق
خون سگان کي خورد ضيغم خون خوار من
قلزم من کي کشد تخته هر کشتيي
شوره تو کي چرد ز ابر گهربار من
سر بمگردان چنين پوز مجنبان چنان
چون تو خري کي رسد در جو انبار من
خواجه به خويش آ يکي چشم گشا اندکي
گر چه نه بر پاي توست اندک و بسيار من
گفت که عاشق چرا مست شد و بي حيا
باده حيا کي هلد خاصه ز خمار من
فتنه گرگي شده هم دغل و مکر او
دام وي از وي کند قانص عيار من
بر سر بازار او گرگ کهن کي خرند
هر طرفي يوسفي زنده به بازار من
همچو تو جغدي کجا باغ ارم را سزد
بلبل جان هم نيافت راه به گلزار من
مفخر تبريزيان شمس حق و دين بگو
بلک صداي تو است اين همه گفتار من