شماره ٤٢٨: جانا بيار باده و بختم بلند کن

جانا بيار باده و بختم بلند کن
زان حلقه هاي زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حريفان همه خوشيم
آتش بيار و چاره مشتي سپند کن
زان جام بي دريغ در انديشه ها بريز
در بيخودي سزاي دل خودپسند کن
اي غم برو برو بر مستانت کار نيست
آن را که هوشيار بيابي گزند کن
مستان مسلمند ز انديشه ها و غم
آن کو نشد مسلم او را نژند کن
اي جان مست مجلس ابرار يشربون
بر گربه اسير هوا ريش خند کن
ريش همه به دست اجل بين و رحم کن
از مرگ وارهان همه را سودمند کن
عزم سفر کن اي مه و بر گاو نه تو رخت
با شيرگير مست مگو ترک پند کن
در چشم ما نگر اثر بيخودي ببين
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
يک رگ اگر در اين تن ما هوشيار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
اي طبع روسياه سوي هند بازرو
وي عشق ترک تاز سفر سوي جند کن
آن جا که مست گشتي بنشين مقيم شو
و آن جا که باده خوردي آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نيست
آن گاه سر در آخر اين گوسفند کن
خواهي که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حريف صيقل آيينه رند کن
اي دل خموش کن همه بي حرف گو سخن
بي لب حديث عالم بي چون و چند کن