شماره ٤٢٧: ديدي چه گفت بهمن هيزم بنه چو خرمن

ديدي چه گفت بهمن هيزم بنه چو خرمن
گر دي نکرد سرما سرماي هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش هيزم بنه در آتش
هيزم دريغت آيد هيزم به است يا تن
نقش فناست هيزم عشق خداست آتش
درسوز نقش ها را اي جان پاکدامن
تا نقش را نسوزي جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان دور از بهار و مؤمن
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خليلي آتش تو راست مسکن
آتش به امر يزدان گردد به پيش مردان
لاله و گل و شکوفه ريحان و بيد و سوسن
مؤمن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن
شاباش اي فسوني کافتد از او سکوني
در آتشي که آهن گردد از او چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همي نمايد آتش به شکل روزن
تير و سنان به حمزه چون گلفشان نمايد
در گلفشان نپوشد کس خويش را به جوشن
فرعون همچو دوغي در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسي بنشسته همچو روغن
اسپان اختياري حمال شهرياري
پالان کشند و سرگين اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق بر آسياي معني
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن
زان لکلک اي برادر گندم ز دلو بجهد
در آسيا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لکلک بيان تو از دلو حرص و غفلت
در آسيا درافتي يعني رهي مبين
من گرم مي شوم جان اما ز گفت و گو ني
از شمس دين زرين تبريز همچو معدن