شماره ٤٢٦: اي سنگ دل تو جان را درياي پرگهر کن

اي سنگ دل تو جان را درياي پرگهر کن
اي زلف شب مثالش در نيم شب سحر کن
چنگي که زد دل و جان در عشق بانوا کن
ني هاي بي زبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داري
يک دامني از آن در در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها که بوي عشق دارد
از بهر اهل دل را يک قليه جگر کن
بس شيوه ها که کردند جان ها و ره نبردند
اي چاره ساز جان ها يک شيوه دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
اي تو هماي دولت پر برفشان سفر کن
چون ديو ره بپيما تا بيني آن پري را
و اندر بر چو سيمش تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آيد چون و چرا رها کن
با خوي تند آن مه زنهار سر به سر کن
پاي ملخ که جان است چون مور پيش او بر
در پيش آن سليمان بر هر رهي حشر کن
آبي است تلخ دريا در زير گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زير او زبر کن
ماري است مهره دارد زان سوي زهر در سر
ور ز آنک مهره خواهي از زهر او گذر کن
خواهي درخت طوبي نک شمس حق تبريز
خواهي تو عيش باقي در ظل آن شجر کن