شماره ٤١٢: گر چه بسي نشستم در نار تا به گردن

گر چه بسي نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با يار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق مي رو
زيرا که راست نايد اين کار تا به گردن
گفتم سر من اي جان نعلين توست ليکن
قانع شو اي دو ديده اين بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاري کز انتظار گل ها
در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسيار تا به گردن
گفتا به عشق رستي از عالم کشاکش
کان جا همي کشيدي بيگار تا به گردن
رستي ز عالم اما از خويشتن نرستي
عار است هستي تو وين عار تا به گردن
عياروار کم نه تو دام و حيله کم کن
در دام خويش ماند عيار تا به گردن
دامي است دام دنيا کز وي شهان و شيران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامي است طرفه تر زين کز وي فتاده بيني
بي عقل تا به کعب و هشيار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بريده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن