شماره ٤١١: اي امتان باطل بر نان زنيد بر نان

اي امتان باطل بر نان زنيد بر نان
وي امتان مقبل بر جان زنيد بر جان
حيوان علف کشاند غير علف نداند
آن آدمي بود کو جويد عقيق و مرجان
آن باغ ها بخفته وين باغ ها شکفته
وين قسمتي است رفته در بارگاه سلطان
جان هاست نارسيده در دام ها خزيده
جان هاست برپريده ره برده تا به جانان
جاني ز شرح افزون بالاي چرخ گردون
چست و لطيف و موزون چون مه به برج ميزان
جاني دگر چو آتش تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش همچون خيال شيطان
اي خواجه تو کدامي يا پخته يا که خامي
سرمست نقل و جامي يا شهسوار ميدان
روزي به سوي صحرا ديدم يکي معلا
اندر هوا به بالا مي کرد رقص و جولان
هر سو از او خروشي او ساکن و خموشي
سرسبز و سبزپوشي جانم بماند حيران
گفتم که در چه شوري کز وهم خلق دوري
تو نور نور نوري يا آفتاب تابان
گفتا دلم تنگ شد تن نيز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم از چارميخ ارکان
گفتم که اي اميرم شادت کنار گيرم
بسيار لابه کردم گفتا که نيست امکان
گفتم بيا وفا کن وين ناز را رها کن
شاخي شکر سخا کن چه کم شود از آن کان
گفتا که من فنايم اندر کنار نايم
نقشي همي نمايم از بهر درد و درمان
گفتم تو را نبايد خود دفع کم نيايد
پنجه بهانه زايد از طبعت اي سخندان
گفتا ز سر يک تو باور کجا کني تو
طفلي و درست ابجد برگير لوح و مي خوان
گفتم همين سياست مي کن حلال بادت
صد گونه دفع مي ده مي کش مرا به هجران
زود از زبان ديگر صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران
بسيار اشک راندم تا دير مست ماندم
تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
داغي بماند حاصل زان صحبت اندر اين دل
داغي که از لذيذي ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتي در وي عجب عظاتي
خامش در زبان ها آن مي نيايد آسان