شماره ٤١٠: به شکرخنده ببردي دل من

به شکرخنده ببردي دل من
بشکن شکر دل را مشکن
دل ما را که ز جا برکندي
به تو آمد پر و بالش بمکن
بنگر تا به چه لطفش بردي
رحم کن هر نفسش زخم مزن
جانم اندر پي دل مي آيد
چه کند بي تو در اين قالب تن
بي تو دل را نبود برگ جهان
بي تو گل را نبود برگ چمن
هين چرا بند شکستي خاموش
يا مگر نيست تو را بند دهن