شماره ٤٠٩: اي به انکار سوي ما نگران

اي به انکار سوي ما نگران
من نيم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه مي انديشي
اي تو سرمايه جمله شکران
بر دل سوخته ام آبي زن
که تويي دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان تير مزن
چه زني تير سوي بي سپران
با گل از تو گله ها مي کردم
گفت من هم ز ويم جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بنده صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشيد ز عشق رخ او
اندر اين چرخ ز زير و زبران
بحر در جوش از اين آتش تيز
چرخ خم داده از اين بار گران
کوه بسته ست کمر خدمت را
که شماريش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من مي آيد
که بگو حالت اين بي صوران
با کي گويم به جهان محرم کو
چه خبر گويم با بي خبران
ظاهر بحر بود جاي خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسي
کو بر اين بحر بود ره گذران
غزل بي سر و بي پايان بين
که ز پايان بردت تا به سران